#_نبض_احساس_پارت_28
"امير"
داشتم ازباغ خارج ميشدم که صداي پاي کسي ميومدوصدام ميکرد.صداي نيمابود.تادرباغ فاصله زيادي نمونده بودازباغ خارج شدم نيماهم دنبالم بودخودش روبهم رسوند
نيما:اميرباتوام؟دوساعته دارم صدات ميکنم.
_نيماحوصله ندارم ولم کن.
نيما:کجاداري ميري؟بااين حالت نميزارم رانندگي کني.
نگاهي بهش کردم وگفتم:خيلي معلومه که داغونم...
نتونستم ادامه حرفم روبزنم چون عاقداومده بود.
_بروداداش....بروبزاربه دردمون برسيم.ازطرف منم تبريک بگوبهشون.
گفتن اين جمله خيلي سخت ترازهرچيزي بودبرام
رفتم سمت ماشين.
نيما:امير...
romangram.com | @romangram_com