#_نبض_احساس_پارت_25
رها:همين اطراف چطور؟کاري داري به من بگو.
_رهاتوميدوني هستيشون يهوچشون شدتاچنددقيقه پيش حالشون خوب بود.
رهاجوابي ندادفقط سرشوانداخت پايين.
_رهاچيزي شده؟خواهش ميکنم بگو
رها:نازنين اميربرگشته امشبم اينجابود.
اميربرگشته...ضربان قلبم بالارفت...دستام سردسردشده بود...نميخواستم منواينجوري ببينه...خداياکمکم کن ازت خواهش ميکنم کمکم کن.من شهاب رودوست ندارم.خداياميخوام اعتراف کنم که عاشقش شدم خيلي دوسش دارم ديرفهميدم ميدونم ولي کمکم کن خدا.
رها:نازنين...نازنين حالت خوبه؟
شهاب:نازنين چي شده؟چرارنگت پريده؟
_چيزيم نيس من خوبم.
رهارويه جوري فرستادم تابره شهاب روهم يکي صداش کردومجبورشدکه بره به ميزهستيشون نگاه کردم ديدم نستن ورفتن.بايدببينمش.دلم براش خيلي تنگ شده.باچشم دنبالش گشتم ديدمش بالاخره ديدمش توي تاريکي بودولي من ديدمش دوچشم داشتم دوتاديگه هم قرض گرفتم وديدمش.اونم دوسم داشت...حالامطمئنم که اونم منودوست داشت ميتونستم حال داغونش روحس کنم برق اشکاش روميديدم.داشت نگام ميکرد.يه دفه شهاب اومدوازدستم کشيدتاباهاش برقصم رفتيم وسط.نه...من نميخوام...اميرنبايدمارواينجوري ببينه...
**********
"امير"
romangram.com | @romangram_com