#_نبض_احساس_پارت_17
ازروي گونش بوسيدم وشب بخيرگفتم وپياده شدم.واردخونه که شدم باباخواب بوداون زودترازماهااومده بودخونه.اروم وبي سروصدارفتم تواتاقم لباسام روعوض کردم روي تخت درازکشيدم وبه سقف خيره شدم.
17سالم بود که باهاش آشناشدم.يه پسر22ساله خوشتيپ ومغرورکه همه دختراعاشقش بودن وبراش سرودست ميشکوندن ولي براي من اصلامهم نبود.همسايمون بود.اسم ورسمي داشتن واسه خودشون توشهر.اين پسرمغروريه روزاومدطرفم وگفت عاشقم شده.سايه صميمي ترين دوسم که ازبچگي باهم بزرگ شده بوديم ميگفت:خداوکيلي اين پسربه تونظرداره ولي من هرسري ميگفتم به من چه اونم کلي سرم غرغرميکرد.سايه هم مثه من مادرنداشت وقتي18سالش شدباپدرش رفتن کانادا.خيلي دلم براش تنگ شده بهم قول دادکه واسه عروسي خودش روبرسونه.دارن کاراشون رودرست ميکنن تابراي هميشه توايران بمونن.
خلاصه شهاب ازم خواست که يه فرصت بهش بدم تاخودش روثابت کنه به نظرپسرخوبي ميومدبراي همين منم قبول کردم.روزبه روزکه ميگذشت نسبت بهش يه حسايي پيدامي کردم تااينکه فهميدم واقعادوسش دارم شهاب هم خيلي دوسم داشت واينوهمه جوره بهم ثابت کرده بود.يه روزباچهره اي ناراحت وغمگين اومدپيشم ازش پرسيدم چيشده صدا ش بغض داشت گفت بابام ورشکست شده همه داراييش روفروخت الانم تصميم گرفته که بريم هلندپيش عمم.حال اون روزم وصف ناشدني بودبهم قول دادکه يه روزبرميگرده اونم بادست پرگفت فقط منتظرم بمون.
اون روزقول دادم که منتظرش بمونم.شهاب رفت گفت درسوول کرده وباباباش مشغول کارتجارت شده هرشب باهم حرف ميزديم وازکاراي روزانه براي هم ميگفتيم وبراي آينده نقشه هاميکشيديم. تااينکه اون بيماري اومدسراغم وقتي فهميدم داغون شدم. اززندگي،ازخودم ازهمه بدم اومده بودحتي شهاب ديگه جواب تلفناشونميدادم حوصله هيچ کسونداشتم.بابام بايکي ازدوستاش حرف زدوهمه باهم رفتيم ترکيه.اونجاتوي يکي ازبيمارستان هاي خصوصي بستري شدم.ميدونستم تاثيري نداره ولي حوصله کل کل باباباونيمارونداشتم واسه همين گذاشتم هرکارميخوان بکنن.روزابرام به سختي ميگذشت وهرروزمنتظرعزراييل بودم تابيادسراغم وجونموبگيره تااينکه بااميرآشناشدم.اونم مثه من سرطان داشت امامثه بيماراي سرطاني برخوردنميکرداگه موهاش نريخته بودن وصورتش مثه بيماراي سرطاني نبودميگفتم اين اصلابيمارنيست.خيلي شوخ وبامزه وشيطون بود.چندباري ديدم که نيماداره باهاش حرف ميزنه.همه روميخندوندوبه همه اميد ميدادچقدحسرت حال اونوميخوردم چقددلم ميخواست منم مثه اون باشم.اگه الان خوبم اول لطف خدابعدش کمکاي اميربود.
اون روزاميرهممون روترسوندولي ميدونستم که تنهامون نميزاره.وقتي دکتراومدبيرون گفت که تموم کرده.ولي من باورنکردم رفتم پيشش.دستاشوگرفتم هنوزم گرم بود.
_امير...توهم بيمعرفت شدي...ميخواي بري؟مگه قول ندادي که بموني؟مگه نگفتي تنهامون نميزاري؟ميخواستي من خوب شم وخودت تنهايي بري؟امير؟اون بيرون اين همه ادم منتظرتوان...همشون ميخوان دوباره خنده هاتو...شيطنتاتو...گيتارزدناتو ببينن...اميربرگرد...بخاطرمن...بخاطراونايي که بيرونن...
سرموگذاشته بودم روي تخت وگريه ميکردم تااينکه احساس کردم انگشتش تکون خورد.فک کردم خيالاتي شدم براي همين گفتم:اميربگوخيالاتي نشدم...يه بارديگه...فقط يه بارديگه...
دوبارانگشتش روتکون داد.ازخوشحالي دلم ميخواست دادبزنم.ازاتاق اميردويدم تادکتروصداکنم.دکتراومدمعاينش کرداونم باخوشحالي گفت که ميدونستم قوي ترازاين چيزاست.اميردوره درمانش روگذروندتاوقتي که حالش بهترشه پيشش بودم اونم خيلي خوب باهام رفتارميکرد.گاهي وقتافک ميکردم اون بيشترازيه دوست دوسم داره ولي بعدش ميگفتم نه اون فقط يه دوسته...وقتي ازبيمارستان مرخص شدماايران بوديم.خبراشوازهستي ميگرفتم.دوسه روزبعدازمرخص شدنش امين وغزل وهستي وسعيدهم برگشتن ايران امااميرنيومد.دليلش هم اين بودکه ميخواست همون اميرقبل بشه بعدبياد(ازنظرقيافه).
چقددلم براش تنگ شده واسه شيطنتامون...مسخره بازيهامون...خنديدنهامون...درددل کردنامون...گيتارزدناش...کاش بود...کاش الان اينجابود...کاش بهم اميدواري ميداد...کاش بودوميگفت انتخابي که کردم درسته وخوشبخت ميشم...
نميدونم چراولي به حرفاش ايمان داشتم...بيشترازهرکسي حرفاي اونوباورداشتم وميدونستم که دروغ نميگه...حسي که نسبت بهش داشتم مثه يه دوست بودولي سايه ميگفت توبيشترازيه دوست دوسش داري واينويه روزميفهمي امامن قبولش نداشتم ومطمئن بودم که اميرهم مثه يه دوست دوسم داره.بعدازاينکه برگشتيم ايران شهاب دوباره پيدام کرداوناهم برگشته بودن ايران ودوباره همون خونه قبلي روخريده بودن.نميدونم ازاومدنش خوشحال بودم يانه....هنوزم مثه قبل دوسش دارم يانه...ولي ميدونم که اون ميتونه خوشبختم کنه...ميدونم که خيلي دوسم داره...باکلي فکروخيال وخستگي خوابم برد.
مراسم عروسي براي دوماه ديگه بودفرصت کمي داشتيم ولي شهاب ميگفت نگران هيچي نباش همه چي رومن خودم حل ميکنم.راست هم ميگفت همه کاراافتاده بودرو دوش شهاب ونميزاشت آب تودلم تکون بخوره.احساسم نسبت بهش مثه قبل نيس اينوميدونم ولي دوسش دارم ودلم ميخوادبه مرورزمان اين احساس بيشتربشه.کارت هاي عروسي رويکي يکي پخش ميکرديم.خانواده اميرروهم دعوت کردم.احساس کردم زيادخوشحال نشدن.
روزهابه سرعت ميگذشت ومن به جاي اينکه روزبه روزعلاقم نسبت به شهاب بيشترشه هيچ تغييري نميکرد نميدونم چراولي اون هرکاري ميکردبااميرمقايسش ميکردم.احساس ميکردم اشتباه کردم عجولانه تصميم گرفتم تاميخواستم به شهاب فک کنم اميرميومدتوي ذهنم خدايايني اشتباه کردم؟يه هفته قبل ازعروسي سايه برگشت ايران.توي فرودگاه کلي گريه کرديم.کلي حرف واسه گفتن داشتيم وتوي اين يه هفته همش کنارهم بوديم. تاچشم بازکردم اين يه هفته به سرعت گذشت وخودم روتوي آرايشگاه ديدم شب عروسيم هم رسيده بود.امانميدونم چرامن مثه عروساي ديگه خيلي خوشحال نبودم ته دلم يه حسي ميگفت نه...همش اميرميومدجلوي چشم کاراش...شيطنتاش...خنده هاش.. اماديگه همه براي همه چيزديربود.کاش اميربود.سايه ورهاومامان شهاب همراهم اومده بودن آرايشگاه وآرايشگرکارخودش روشروع کرد.کارم که تموم شدخودم روتوي آينه ديدم.خانم آرايشگروبقيه کلي ازم تعريف ميکردن ولي من راضي نبودم.
romangram.com | @romangram_com