#_نبض_احساس_پارت_15

_بايدببينمش ولم کن.

سعي ميکردم که ازدستش بيام بيرون ولي اون محکم نگهم داشته بودبالاخره موفق شدم که ازدستش خلاص شم رفتم داخل بخشicu.

دادپرستاربخش دراومده بودامابرام مهم نبودومن داشتم دنبال اميرميگشتم تااينکه پيداش کردم پرستاربازوموگرفته بودوميخواست بيرونم کنه تااينکه آقاي محمدي دکترمنواميربه پرستارگفت که ولم کنه واجازه بده ببينمش.

ازپشت شيشه ديدمش ماسک روي صورتش بودوکلي دم ودستگاه بهش وصل شده بود.

اشک صورتم روخيس کرده بودطاقت ديدنش توي اين حال رونداشتم اميراينجوري نبود.

_امير؟پاشو...پاشووبگوکه بازشوخي کردي وهمش مسخره بازيه...توکه اينجوري نبودي.مگه قرارنشدهردومون خوب شيم؟مگه کلي نقشه واسه آيندمون نکشيديم؟بهم قول دادي کنارم باشي.مگه مادوستاي خوبي نبوديم؟ميخواي رفيق نيمه راه شي؟

صداي دستگاه هابلندشدن.ضربان قلبش پايين وپايين ترميومد.

_نه...توحق نداري ماروتنهابزاري..نه امير..دکتروپرستاراوارداتاق شدن.اشکام اين دفه باشدت بيشتري ميريختن ونفس کشيدن برام سخت شده بود.يکي ازپرستارامنوبه زورازاونجادورکرد وقتي بقيه حال منواينجوري ديدن فهميدن که چي شده.همه اشک ميريختن ودعاميکردن.نيماورهاسعي داشتن آرومم کنن.

توي دلم داشتم ازخداخواهش ميکردم که اونوبهمون برگردونه...ازش ميخواستم که اميروازمون نگيره...خدايانزارتنهامون بزاره...

پرستاراهي ميرفتن وميومدن.تااينکه بعدنيم ساعت بي خبري دکتراومدبيرون و....

*****

_نازنين پيشنهادازدواجم روقبول ميکني؟

romangram.com | @romangram_com