#_نبض_احساس_پارت_142
امير:توهم همينطور.
_شب بخير
امير:شب بخيرنازنينم.
روزبعداصلاباباباحرف نميزدم.اشتهاي غذاخوردنم نداشتم فقط بخاطراصرارهاي نيما ورهاچند قاشق ميخوردم.حتي داروخونه هم نرفتم.ميخواستم برم توي اتاقم که
بابا:نازنين؟
بااخم وناراحتي نگاش کردم تابه حال نشده بوداين قدازدست بابادلخورباشم.
بابا:بروآماده شوميخوايم بريم خريد.
_من حوصله ندارم.
بابا:ده دقيقه ديگه دم درباش
_بابا...
بابا:ازهمين الانم ده دقيقت شروع شد.
romangram.com | @romangram_com