#_نبض_احساس_پارت_143

باعصبانيت رفتم داخل اتاق.دليل اين کاراي بابارونميفهميدم من چيکارکنم خدا؟بابي ميلي تمام آماده شدم.به سايه هم گفتم که نياداينجا.همراه باباورهارفتيم خريد.يه دست لباس براي فرداشب خريديم.

ازکاراي باباهيچي سردرنمي آوردم.ميخواست باهام خوب باشه ولي من باهاش حرف نميزدم.بزارکارخودش روبکنه شب خواستگاري ببينم آقادامادازمن خوشش مياديانه.

&&&&&

_سايه توواقعاازاين پسره خوشت مياد؟

سايه:خب اره پسرخوبي به نظرمياد.

_من که اصلاازش خوشم نيومد.

سايه:وااااچرا؟

_نميدونم سايه يه جوريه.

سايه:حالاقرارنيس که الان ازدواج کنيم يه مدت باهم بمونيم ببينيم اصلابهم ميخوريم يانه.حالاتوميخواي چيکارکني؟

_يه تيپي واسه خودم درست کنم که آقادامادديدهمونجافرارکنه.

سايه خنديدوگفت:ناقلاتوازاين کاراهم بلدبودي ورونميکردي؟

_بابامجبورم کرده.

romangram.com | @romangram_com