#_نبض_احساس_پارت_135
_اره داداش.زنگ زدم حالشون خيلي خوب بود.
امين:خداروشکر.
_داداش؟
امين:بله؟
_ميگم که حالاکه همه چي وبه راهه بهترنيس بريم خواستگاري؟
غزل باسيني چاي واردشدوگفت:راس ميگه امين خيلي وقته که اميرتکليف ازدواج کرده بهتره که همه چي رورسمي کنيم.
امين:من حرفي ندارم.زنگ ميزنم به آقاي پارسيان.هفته ديگه خوبه؟
لبخندي زدم وگفتم:عاليه
امين:جمع کن لب ولوچتو.دامادم اينقدهول.
همه خنديديم.
هستي:بيچاره نازنين که قراره زن توبشه.
بالش مبل روپرتاب کردم سمتش اونم جاخالي داد.
romangram.com | @romangram_com