#_نبض_احساس_پارت_134


سعيد:پنداردودنگ شرکت ترکيه روزديم به نام تو.ازاين به بعدتوهم صاحب اون شرکتي وميشي رئيس شرکت.

پندار:نميدونم باچه زبوني ازتون تشکرکنم واقعاممنونم.

همديگروبغل کرديم.

_تومواظب خواهرمابا ش ماديگه هيچي نميخوايم

پندار:جونموميدم اگه يه قطره اشک بريزه.

بقيه هم هديه هاي خودشون رودادن وازاونجاهمه رفتيم فرودگاه وبهاروپنداروبراي.هميشه راهي ترکيه کرديم.

اميدوارم هميشه خوشبخت باشن....

ديگه طاقت نداشتم هرچه روزدترميخوام برم خواستگاري نازنين.اولش خواستم تاتموم شدن پروژه صبرکنم ولي ديدم نميشه.حداقل نامزدشيم واونوقت مراسم عروسي روبعدپروژه ميگيريم.پروژه خيلي سريع داشت پيش ميرفت چون نيروي کارزيادبودوهرچه زودتردوس داشتيم که اون کارتموم شه.دنبال مهدي واون بچه هاهم رفتم ولي صاحب ساختمون بچه هاروازاونجاانداخته بودبيرون.گشتم دنبالشون ولي پيداشون نکردم.

شب بودوباهستي رفتيم خونه امين.باعسل بازي ميکرديم دخترتپل ونازي شده بودباموهاي طلايي.وقتي ميخنديدآدم دلش ميخواست بخورتش.

امين:راسي اميربه بهارزنگ زدي ازوقتي رفتن؟

عسل رودادم دست هستي ورفتم پيش امين روي مبل نشستم.


romangram.com | @romangram_com