#_نبض_احساس_پارت_133

بهار:کي؟

_بروداخل ميفهمي.

بهارباترس ونگراني وارداتاق شد.ماهم پشت درمنتظرشون مونديم.

&&&&&

عاقد:دوشيزه ي محترمه خانم بهارصادقي آيابه بنده وکالت ميدهين که شمارابامهريه معلوم به عقددائم آقاي پندارتوکلي دربياورم؟آياوکيلم؟

بهارقرآن روبست وبوسيدوباصداي آرومي گفت:بله...همه دست زديم ودختراکل کشيدن.سعيدم صوت ميزد.

اون روزتوي بيمارستان بهاروپندارکلي باهم حرف زدن وازعلاقه اي که نسبت بهم داشتن گفتن.خانواده پندارازاين موضوع هيچ خبري نداشت.بهارحاضربودکنارپندارباشه توي هرشرايطي.بعدازخوب شدن حال پندارمراسم خواستگاري صورت گرفت.نازنين ونيماورهاوباباي نازنين شدن طرف پنداروبهاروخواستگاري کردن.بهارراضي نشدکه عروسي بگيره گفت فقط يه عقدساده.توي اون چادرسفيدمثه فرشته هاشده بود.پندارم ازخوشحالي داشت بال درمياورد.قرارشدبعدازعقدبراي ماه عسل برن ترکيه.پندارميگفت اگه بشه ديگه نميخوادبرگرده وبراي هميشه همونجابمونه.

_ابجي خوشگل خودم.ايشالله که هميشه خوشبخت باشي.

سندخونه يي که توي استانبول داشتم روبه همراه کليدش درآوردم ودادم دست بهارچندروزپيش به اسمش کرده بودم.

_اينم هديه من.انشالله بهترين روزاروتوي اون خونه داشته باشين.

بهار:خيلي ممنونم داداشم.توبهترين داداش دنيايي.

_وظيمه توفقط خوشبخت باش.

romangram.com | @romangram_com