#_نبض_احساس_پارت_132


توي اين نيم ساعت نازنين اومد.رفتم سمتش وبغلش کردم.

نازنين:خوبي امير؟

_آخ اگه بدوني چقددلم برات تنگ شده بود.

ازبغلم اومدبيرون وگفت:منم همينطورعشقم.

بانازنين رفتيم داخل اتاق پندار.پنداربانازنين خوب رفتارکردولي معلوم بودکه بي حوصلس نازنينم زيادنموندوباهم ازاتاق اومديم بيرون.هستي وبهاروديدم که دارن ميان سمت ما.

نازنين:بهش گفتي؟

_نه ولي ميخوام بگم.

هستي وبهار:سلام.

نازنين وهستي وبهارهمديگروبغل وسلام احوال پرسي کردن.

بهار:داداش تواينجايي؟عيادت کي اومديم؟هرچي ازاين هستي پرسيدم فقط ميگفت يکي ازفاميلامون.

_بهارازت ميخوام آروم باشي.بروداخل يکي منتظرته.


romangram.com | @romangram_com