#_نبض_احساس_پارت_130
_نه کاردارم ميرم جايي.
بهار:پندارخوبه؟ديروزم نديدمش.
_خوبه.
بهار:واقعا؟
_اههه بهارچقدسوال ميکني خوبه ديگه من رفتم خداحافظ.
يکم بيشترميموندم قشنگ لوميدادم خودم رو.به بيمارستان که رسيدم سعيدروي صندلي خواب بود.بيدارش کردم وفرستادمش تااستراحت کنه.رفتم داخل اتاق پندار.بيدارشده بود
_چطوري پسر؟
پندار:ازاين بهترنميشم.
روي صندلي کنارتخت نشستم وگفتم:واسه چي اين کاروکردي؟
پندار:موندنم فايده اي نداشت.
_پس بهارچي؟
romangram.com | @romangram_com