#_نبض_احساس_پارت_13

_آره خوبم.

پرستاراومدتانازنين روببره خواستن باويلچرببرنش ولي نازنين گفت که خودم ميخوام برم وديگه نيازي به اين نيس.سرم داشت گيج ميرفت احساس ميکردم دارم همه دل ورودموبالاميارم تموم تنم عرق کرده بوداماسعي ميکردم لبخندبزنم.نازنين قبل ازاين که ازاتاق خارج شه نگاهي به من انداخت ولبخندي زدوازاتاق خارج شد.وقتي که رفت دنيادورسرم چرخيدوچشمام سياهي رفت وازهوش رفتم.

**********

نازنين"

احساس خيلي خوبي داشتم.اون روزاي اول که فهميدم اين بيماري رودارم حس ميکردم ديگه آخردنياس وهمه چي تموم شده.دلم نميخواست باکسي حرف بزنم،دلم نميخواست بخندم،اصلاازهمه چيزبدم اومده بودتاوقتي که اميراومد.پسرخوب وبامزه وپرانرژي بود.همه روميخندوند به همه انرژي ميداد.بارهاکنارم اومدتاباهام حرف بزنه اماحوصله اونم نداشتم ولي اون دست بردارنبودوهرروزميومدخودش حرف ميزدوبعدش ميرفت.

اونم مثه من اين بيماري روداشت ولي نميدونم چرااون اصلااين حسونداشت خيلي دلم ميخواست جاي اون باشم.يه شب مادرم به خوابم اومد.توخواب کلي بغلش گريه کردم باهاش حرف زدم اونم اروم موهامونوازش ميکردوفقط گوش ميدادآخرسراشکاموپاک کردوگفت:بجنگ دخترم.توبايدخوب شي پس نااميدنباش.اگه ميخواي خوشحال باشم خوب شووزندگي کن.ازاون روزبه بعدتصميم گرفتم که تاآخرين لحظه بااين بيماري بجنگم اگرم شکست خوردم حداقلش بخاطرمادرم تلاش خودم روکردم.سعي کردم بااطرافيانم ارتباط برقرارکنم.اول ازهمه هم بادکترم وپرستاراحرف زدم بعدش هم امير.اون همه روشادميکرد.همه روميخندوند.

وقتي اتاقم روبااون حالش درست کردنميدونستم باچه زبوني ازش تشکرکنم.باخواهرکوچيکش هستي هم خيلي صميمي شديم دخترخيلي خوبيه.بعداون همه سختي بالاخره روزي که انتظارش روداشتم رسيد.من اين روزرو،اين حال خوبم رواول مديون خدابعداميرم.اميدوارم اميرم مثه من حالش هرچه زودترخوب شه.قول دادم تاروزي که حالش خوب شه کنارش ميمونم.

کلي آزمايش دادم دکتراميخواستن مطمئن شن که حالم خوب شده.آزمايشاکه تموم شدبرگشتم توي اتاقم.دلم براي اين اتاق تنگ ميشه واسه روزايي که کلي بااميرمسخره بازي درمي آورديم روزايي که اميرگيتارميزدمن عاشق گيتارزدنشم روزايي که فيلم ميديديم روزايي که جشن ميگرفتيم همه وهمه...

وقتي اومدم اتاق فکرميکردم اميرهم تواتاقه ولي نبودنيم ساعتي گذشت ولي نيومد.ازدستش دلخورشدم دلم ميخواست کنارم باشه.

جواب آزمايشافردااماده ميشد.شب شدولي خبري ازاميرنشد.ازروي تخت اومدم پايين بابارفته بودخونه تالباس عوض کنه وبياددوباره.نيماهم گفت همين اطرافه وزودميادولي خبري ازاونم نبود.رفتم سمت اتاق اميرولي توي اتاق کسي نبود.به سمت ايستگاه پرستاري رفتم ولي اونجاهم کسي نبود.امروزخيلي خلوت ترازروزديگه بود.همينجوري داشتم توي بيمارستان سرک ميکشيدم ودنبال اميرميگشتم که ديدم همه جلوي درIcuجمع شدن رفتم سمتشون.ديدم نيماهم اينجاس.داشتم نگران ميشدم نکنه براي اميراتفاقي افتاده باشه؟

نيما:تواينجاچيکارميکني؟

_نيمااينجاچخبره؟

romangram.com | @romangram_com