#_نبض_احساس_پارت_12
دستي به دماغم کشيدم ديدم داره واقعاخون ميادبه اين چيزاعادت کرده بودم رفتم دسشويي صداي غرغراي هستي وسعيد روهم ميشنيدم.خون بينيم روشستم سرموکه بلندکردم خودم روتوي آينده ديدم.موهام ريخته بوديادش بخيرچقدبراي درست کردنشون وقت ميزاشتم. پوست صورتم به سفيدي ميزدهيچ رنگ ورويي نداشت.زيرچشام فرورفته وکبودشده بود.لبم ترک خورده وزخم شده بودگاهي وقتاخودش پاره ميشه وخون مياد.هرکي منواينجوري ببينه فرارميکنه.خيلي دلم ميخوادهمون دخترايي که يه زماني دنبالم بودن اگه بااين قيافه منوببين بازمنوميخوان؟صداي هستي وسعيدميومدکه بانگراني صدام ميکردن رفتم بيرون.
_چخبرتونه بابا؟نترسين هنوزنمردم.
هستي:اااا داداشي اين چه حرفيه خدانکنه...
سعيد:نترس هستي اين تامارونکشه نميميره.
_ماشالله توهم که سگ جان نميميري که...
ماداشتيم اين وسط کل کل ميکرديم وهستي هم ميخنديد که دراتاق بازشدونازنين رواوردن روي ويرچربودوبه صورتش ماسک زده بودن بي حالي ازسروصورتش ميباريدحتي ناي بازکردن چشاشونداشت.روي تخت خوابوندنش ويه سرم هم بهش وصل کردن.اصلادلم نميخواست اونواينجوري،ببينم کاش ميشدهمه درداش روخودم بکشم ولي...
همه ازاتاق اومديم بيرون تانازنين استراحت کنه.روزهاوهفته هاپشت سرهم ميگذشت نازنين صبح روزبعدازديدن اتاقش خيلي خوشحال شده بوداينوازچشاش هم ميشدديد.ازشيطنت مادوتاکل بيمارستان ازدستمون آسي شده بودن ميگفتن:ايناکه مريض نيستن ازمنوتوهم سالم ترن.
سربه سردکتراوپرستاراميزاشتيم.گاهي واسه بيماراي ديگه جشن تولدميگرفتيم.من براي نازنين گيتارميزدم اونم تشويقم ميکرد.همه روزامون خوب بودبه جزروزايي که براي پرتودرماني ميرفتيم وروزايي که دردداشتيم.
نازنين هرروزوهرروزاميدوارترميشدوطوري حرف ميزدکه انگارهيچ بيماري نداره.واسه آيندمون نقشه ميکشيديم...کارايي که ميخواستيم انجام بديم روميگفتيم وکلي کاراي ديگه روزبه روزکه ميگذشت حال نازنين بهتروبهترميشداماحال من بدترواينوحس ميکردم امانميزاشتم کسي بفهمه.درکنارپرتودرماني پيوندسلول هاي بنيادي روهم انجام ميدادن وسلول هاي بنيادي نيمابرادرش روپيوندميزدن.خيلي خوشحال بودم ازاينکه حال نازنين بهتروبهترميشدامانميدونم چرامرگ روحس ميکردم احساس ميکردم روزاي آخرزندگيمه.بعدشش ماه امروزقراربودازنازنين کلي آزمايش بگيرن تامطمئن شن حالش خوب شده خودش که ميگفت خيلي خوبم وخيلي خوشحال بود.همه تواتاقش جمع شده بوديم ازصبح حالم خيلي بدبودواحساس خوبي نداشتم امادلم نميخواست بقيه اينوبفهمن.
نازنين باهمه شوخي ميکردوهمه روميخندوند.
مثه اينکه سعيدپي به حال بدم بردچون آروم کنارگوشم گفت:امرحالت خوبه؟
romangram.com | @romangram_com