#_نبض_احساس_پارت_11
_خدارفتگان شماروهم بيامرزه...خب حالانوبت شماس
_10سالم بودکه....
نميدونم چندساعت نشسته بوديم وحرف ميزديم که ديديم هواتاريک شده وپرستارصدامون ميکنه که بريم داخل.
رفتيم داخل وقت شام بود.ازهم خداحافظي کرديم وهرکي رفت توي اتاقش.
دوروزديگه نازنين براي پرتودرماني(يکي ازروشهاي درمان سرطان که بعدازشيمي درماني که به وسيله داروهاي مختلف صورت ميگيردانجام ميپذيروباپرتوهايx،گاماوبافرابنفش انجام ميشود. ) ميرفت.معمولاصبح که ميرفتيم غروب برميگشتيم.باهستي وسعيدهماهنگ کردم که همون روزي که نازنين روميبرن براي پرتودرماني اتاقش رودرست کنيم.پرتودرماني خيلي خستمون ميکردتاجايي که برسيم به اتاقمون هيچ حال وانرژي برامون نميمونددلم ميخوادفرداش صبح که نازنين بيدارميشه ازديدن اتاقش ذوق کنه.خانوادم روهم بانازنين آشناکردم.باهستي که خيلي زودصميمي شدوباهم دوستاي خوبي شدن.کلاهمشون ازنازنين خوششون اومده بودوازاين آشنايي راضي بودن.دوروزبه سرعت گذشت اول صبح رفتم به اتاق نازنين داشتن آمادش ميکردن خانوادش هم بودن منم شده بودم دلقک جمع وميخندوندمشون فقط براي اينکه نازنين پرانرژي واميدوارباشه.اونم ميخنديدوخوشحال بود.نازنين روبردن خانوادشم دنبالش ميرفتن که پدرش قبل خارج شدن ازاتاق دستشوگذاشت روشونم وگفت:نميدونم باچه زبوني ازت تشکرکنم پسرم تابه حال اينقددخترم روخوب وخوشحال نديده بودم فک کردم براي هميشه ازدستش دادم ازت ممنونم.انشالله هردوتون سالم وسلامت ازاينجابياين بيرون.
_اينطوري نگين من شرمنده ميشم هرکاري کنم وظيفس.به اين چيزافک نکنين الانم برين پيش نازنين باشين منم تانيومده اتاقش رودرست کنم.
لبخندي زدوپيشونيم روبوسيد.
_تاالان 2تابچه داشتم ولي ازامروز توهم پسرمي.
اينوگفت وازاتاق خارج شد.هستي وسعيدهم اومدن.چندنفرهم همراهشون بود که همه وسايل هاروازاتاق خارج کنن.وقتي اتاق خالي شدمشغول رنگ زدن اتاق شديم.هستي وسعيدهي غرغرميکردن وميگفتن که به چيزي دست نزنم وخودشون همه کاراروميکنن ولي ازاون جايي که من لجبازويه دنده بودم حرفاشون اثري نداشت.يه طرف اتاق روسوسني کرديم روبروي تخت کاغذديواري بنفش رنگ چسبونديم ودوطرف ديگه سفيدموند .کاررنگ وکاغذديواري که تموم شد قسمتي که سوسني رنگ شده بود يه دست مبل راحتي سفيدرنگ گذاشتيم تخت روهم وسط اتاق گذاشتيم درست روبروي تخت هم که کاغذديواري بنفش داشت تلويزيون ال سي دي نصب کرديم.تخت وهمه دم ودستگاه هاروهم گذاشتيم پرده هاروهم که سوسني رنگ بودنصب کردن.يه تابلوي ون يکاد درست بالاي تختش نصب کردم چندجمله اميدواوکننده هم به ديوارچسونديم.ساعت6شده بودوديگه کم کم نازنين ميومد.
سعيد:اميرتوديگه برواستراحت کن خسته شدي.
_نه من خوبم منتظرميمونم تانازنين بياد.
هستي:ااااميردماغت داره خون مياد.
romangram.com | @romangram_com