#_نبض_احساس_پارت_123

يکي گفت:زنگ زديم توراهه الان ميرسه.

سعيد:کارکي بود؟چه بلايي سرداداشم اومد؟

يه آقايي گفت:من اونورخيابون بودم اين اقاتوي پياده رووايساده بوديه ماشيني هم به سرعت ميومدتاماشين نزديک شدخودشوانداخت جلوش.راننده هم ازترس فرارکردولي من شماره پلاکش روگرفتم.

آمبولانس اومد.پنداروسوارآمبولانس کردن.

_سعيدمن باهاش ميرم توهم دنبالمون بيا.

سعيددويدسمت ماشين.دست پندارتوي دستم بود.

_پندار؟داداشم بيدارشو...الان ميرسيم...بايدزنده بموني بخاطربهار...پنداراون دوست داره بخدادوست داره فقط بخاطرحرفاي پدرومادرت اينجوري گفت ميترسيدبلايي سرتوبيادپاشوپسرنزارتوروتوي اين وضع ببينه.

رسيديم بيمارستان.سعيدهم ازماشين پياده شد.پنداروسريع بردن اتاق عمل.دم دراتاق عمل منتظرش مونديم.توي دلم دعاميکردم که بلايي سرش نياد.

سعيد:اميرخوب ميشه مگه نه؟

_بايدخوب شه اون حق نداره تنهامون بزاره.

گوشيم زنگ خورد.هستي بود.

هستي:الوامير؟کجايين؟بهاربيدارشده ميگه خواب بدديده خبري ازپندارندارين؟

romangram.com | @romangram_com