#_نبض_احساس_پارت_122
_نه ولي هم اطراف روميگرديم هم فک ميکنيم ازايستادن که بهتره.
سواوماشين وشديم وخيابوناي شهروميگشتيم.
سعيد:اميراونجاروببين چقدشلوغه.
_يني چي شده؟
سعيد:بروسمتشون.
رفتيم سمت جمعيتي که دوريه چيزي جمع شده بودن.ازماشين پياده شديم ازبين جمعيت گذشتيم.
_پندار...
پندارغرق درخون بي هوش روي زمين افتاده بود.رفتيم طرفش وجلوش زانوزديم.
_پندار؟پندارداداش چشماتوواکن.
سعيد:پندار...بيدارشوپندار.
دادزدم:يکي آمبولانس خبرکنه.
romangram.com | @romangram_com