#_نبض_احساس_پارت_120


پندار:باشه ديگه مزاحمت نميشم.مواظب خودت باش خداحافظ

رفت سمت ماشينش.حالش اصلاخوب نبود.دويدم سمتش وصداش زدم:پندار؟!پنداروايسا...

ولي به حرفم توجهي نکردوگازشوگرفت ورفت.بهارروي پله هانشسته بودوداشت گريه ميکرد.رفتم طرفش وبغلش کردم.

بهار:من دلشوشکوندم داداشي.من داغونش کردم داداشي.من ديدم که چجوري شکست...من ديدم...غم توچشماش روديدم....من مردم داداشي موقعي که دلشوشکوندم مردم...من دوسش دارم به خدادوسش دارم نميخوام بلايي سرش بيادواسه همين دروغ گفتم که نميخوامش...ازخودم بدم مياد...کاش نبودم...کاش هيچ وقت باشماآشنانميشدم...

_هيييييييش اروم باش.توخواهرخودمي...توعزيزدلمي...ازاين حرفانزن...پاشوبريم بالا...

بهاروازروي پله هابلندکردم توان ايستادن نداشت.باهرزوري بودخودشورسوندبالا.

هستي:بهار؟!

_هستي الان نه...بزاراستراحت کنه...

هستي بهاروبردتوي اتاقش يه قرص آرامبخش هم بهش دادتاآروم بخوابه.

_خوابيد؟

هستي:اره.


romangram.com | @romangram_com