#_نبض_احساس_پارت_119

هستي:کاش زودترميگفتي نميزاشتم بره ياحداقل نميزاشتم تنهابره بهش گفتم باهات بيام گفت نه بايدتنهابرم.

_گوشيشم که خاموشه.من ميرم خونه پندارشون شايدهنوزم اونجاباشه.توهمينجابمون خبري گرفتي هم به من بگو.

هستي:باشه منوهم بي خبرنزار.

_اوکي.

اول رفتم خونه پدرپندارولي گفتن که دوساعت پيش ازاينجارفته.مطمئن بودم که ايناحرفي زدن که باعث ناراحتيش شده.هرجاکه ميدونستم ميتونه رفته باشه رفتم امانبود.زنگ زدم به هستي اماهنوزخونه هم نيومده بود.

رفتم سمت خونه تااونجامنتظرباشم واگه خبري ازش نشدبرم پليس.دم درخونه ديدم که ماشين پندارهست وبهارم جلودره دارن باهم حرف ميزنن.ازماشين پياده شدم.ازچهره بهارمعلوم بودکه خيلي گريه کرده.

بهار:براي چي دنبالمي؟چي ميخواين ازجونم؟بروبه زندگيت برس ديگه بروباهمون دختري ازدواج کن که برات انتخاب کردن چرادنبال مني که هيچب نيستمي نه پدردارم نه مادر.دخترپولداري هم نيسم.

پندار:ولي من دوست دارم برام هيچ کدوم ايناهم مهم نيس.

بهار:من دوست ندارم من نميخوامت ميفهمي؟

بااين حرف پندارداغون شداينومطمئنم.غمي که توي چهرش بوددل آدم روميسوزوند.

پندار:اين حرف آخرته؟

بهار:آره حرف اول وآخرمه.

romangram.com | @romangram_com