#_نبض_احساس_پارت_118


پندارباناراحتي:اون موقع يه خاکي توي سرم ميريزم.

&&&&&

هستي:سلام کي اومدي؟

هستي که تازه واردخونه شده بودکيف وکليدش روگذاشت روي جالباسي دم در.

_يه نيم ساعتي ميشه.بهارکو؟

هستي:ازشرکت که اومديم بيرون باباي پنداررانندش روفرستاده بوددنبالش اونم باهاش رفت.

بانگراني ازجام بلندشدم وگفتم:چي؟کي ازشرکت اومدين بيرون.

هستي:سه ساعت پيش.چي شده امير؟اتفاقي افتاده؟

گوشيموازجيبم دراوردم وشماره بهاروگرفتم ولي"دستگاه مشترک موردنظرخاموش ميباشد"

هستي هم نگران شده بود:اميرميشه بگي چي شده؟

_ببين پنداربهارودوست داره اين موضوع روبه خانوادش گفته ولي خانوادش راضي نيستن ميترسم اوناهم حرفي به بهاربزنن که ناراحت شه.بهارخيلي حساسه زودميشکنه.


romangram.com | @romangram_com