#_نبض_احساس_پارت_111

بهار:اومدم الان.

بهاروهستي داشتن توي آشپزخونه شام درست ميکردن منم داشتن تلويزيون ميديدم.بهارکه اومدتلويزيون روخاموش کردم.

بهار:بله داداشي؟

_بهاروقتي اومدي اينجابهت گفتم که باخواهرم هستي هيچ فرقي نداري درسته؟

بهار:درسته.

_همونقدري که خوشبختي هستي برام مهمه خوشبختي توهم مهمه.گفتي منومثه داداشت قبول داري وماهمه خانوادتيم

بهار:همه اينادرسته ولي داداش واسه چي ايناروميگي؟

_من ميدونم که پنداردوست داره وامروزم باهم رفتين بيرون تاحرف بزنين.ازت نميپرسم چياگفتين وچيکارکردين چون ميدونم اونقدري خانوم وبزرگ هسي که بتوني خودت تصميم بگيري.ازت ميخوام به تصميمت خوب فک کني.پندارپسرخيلي خوبيه ومنم خيلي دوسش دارم اماقبل ازاون توبرام مهمي.ميخوام به هيچ کس جزخودت فک نکني.اگه دوسش نداري اميدوارش نکن چون اينجوري خيلي ضربه ميخوره.

بهارکه تاالان سرش پايين مونده بودوساکت نشسته بودگفت:پس خانوادش چي؟

_پندارانتخاب خودش روکرده وجزتوهيچ کسي رونميخواد ميگه ياتوياهيچ کس.توهم بهتره به فکرخودت وآيندت وکمي هم پندارباشي.بهتره خوب فکراتوکني وبعدتصميم بگيري.

هستي ازتوي آشپزخونه:امير؟!بهار؟!بياين شام حاضره.

_پاشوبريم شام بخوريم که حسابي گشنمه.

romangram.com | @romangram_com