#_نبض_احساس_پارت_105
پندار:بي تربيت.
پنداررفت تادوش بگيره منم يکم اطراف روجمع وجورکردم وظرفاي کثيف روگذاشتم توي ماشين ظرف شويي قهوه سازروهم به برق زدم.داشتم دوتاقهوه توي فنجون ميريختم که پندارباموهاي خيس وحوله کوچيکي روي دوشش اومدداخل سالن.فنجون قهوه روگرفتم طرفش وگفتم:حالاشدي پسرخوب.
فنجون روگرفت وهردوروي مبل نشستيم.
_خب ميشنوم.
پندار:چي رو؟
_دليل اينکه نمياي شرکت وجواب تلفنامون رونميدي.
پندار:حوصله نداشتم.
_ااااا؟فک کردي شهرهرته؟اون شرکت قانون داره توهم وظيفته هرروزصبح بياي شرکت اگرم مشکل داشتي از رئيس شرکت که بنده ميباشم مرخصي بگير.
پندار:اميربيخيال شوجون داداش.
_پندارجداازشوخي بگوچي شده؟هفته پيش گفتي ميري باپدرومادرت حرف بزني خب چي شد؟
پندار:رفتم خونه بابام که ازسرکاراومد سرميزناهار بهشون گفتم ميخوام ازدواج کنم هردوشون خيلي خوشحال شدن وازم درمورددختري که انتخاب کردن پرسيدن منم عکسي که دست جمعي توي کنسرت گرفته بوديم رونشون دادم.ازنظرقيافه خيلي خوششون اومدومامانم عروسم عروسم صداش ميکردتااينکه بابام درموردخانوادش پرسيد.منم همه چي روبهشون گفتم وگفتم که گذشتش اصلابرام مهم نيس ومهم ترازهمه الان خواهراميره.اينوکه شنيدن باباگفت:نه
گفتم:چرا؟گفت:پسرتونميفهمي ياخودتوزدي به نفهمي؟ميخواي ابروموببري که بگن تک نوه خاندان توکلي باچه کسي ازدواج کرده؟گفتم:حرف مردم اصلابرام مهم نيس.درضمن شماهم اگه بشناسينش ميبينين که چه دخترخوب وپاکيه.گفت نه و والسلام...اخرش دعوام شدوبابام زدتوگوشم.گفت يه هفته وقت داري انتخابت روبکني ياخانوادت يااون دختره.
romangram.com | @romangram_com