#_نبض_احساس_پارت_106


_خب حالاميخواي چيکارکني؟

پندار:اميرمن خيلي دوسش دارم.ازاين خودخواهي هاي خانوادم هم خسته شدم فقط حرف حرف خودشونه ونظرمنم اصلابراشون مهم نيس.من باهمه ي وجودم بهاروانتخاب ميکنم ولي وقتي اينوپدرم بشنوه هرچي که دارم روازم ميگيره اونوقت ميشم يه پسرآس وپاسي که هيچي نداره.بهارحاضره باهمچين پسري ازدواج کنه؟

من دوس ندارم اون يه قطره اشک ازچشاش بيادچه برسه به اينکه بخوادتوي سختي زندگي کنه.

_پندارازتصميمي که گرفتي مطمئني؟

پندار:جونموميدم ولي ازعشق بهاردست نميکشم ولي...

_ولي چي؟

پندار:اگه اون دوسم نداشت چي؟اگه اون منونخواست چي؟اون حاضرميشه باکسي که هيچي نداره زندگي کنه.

_پندارمثه اينکه توبهارونشناختي؟اون قبل ازاينکه باماآشناشه توي چه وضعيتي بود؟بهاردختري نيس که ادماي اطرافش روبخاطرپولشون انتخاب کنه.توهم بهتره بجاي غمبرک زدن وآيه ي يأس خوندن بري بابهارحرف بزني تاتکليفت روشن شه.

پندار:ميترسم امير.ميترسم بگه نه...ميترسم بگه نميخوامت...بگه دوست ندارم...من طاقت شنيدن ايناروندارم...ميميرم...باورکن ميميرم...

_ازاين چرت وپرتانگو.بالاخره که بايديه روزبگي چه امروزچه فردا.نيم ساعت ديگه ازشرکت ميان بيرون.برومثه ادم لباس بپوش وبرودنبالش وببرش يه جاوحرفتابهش بگو.

پندار:يعني بگم؟


romangram.com | @romangram_com