#_نبض_احساس_پارت_103

_نه والا.هرچي زنگ ميزنم به گوشيش جواب نميده.

سعيد:نکنه خدايي نکرده اتفاقي واسش افتاده باشه.

_خدانکنه.امروزبعدشرکت ميرم خونش.

سعيد:ميخواي منم بيام؟

_نه لازم نيس من ميرم خبرشم بهت ميدم.

سعيد:ok

بعدازشرکت رفتم خونه پندار.زنگ روزدم.بعدازپنج دقيقه دروبازکرد.قيافش آشفته وموهاش بهم ريخته بود.

_سلام.

پنداربابي حوصلگي:سلام بياتو

_اين چه قيافه ايه؟

پندار:چشه مگه؟

_مثه اينکه ازتوآينه به خودت نگاه نکردي.باخورشيدقهرکردي که اينجااينقدتاريکه.

romangram.com | @romangram_com