#_نبض_احساس_پارت_102


به سعيدونازنين خبردادم.به پندارم زنگ زدم ولي گوشيشوجواب نداد

بعدازظهرهمون روزسعيدونازنين ونيماورهاهم بايه دسته گل اومدن.باهستي سرعسل کلي کل کل ميکرديم وبقيه هم به ماميخنديدن.ازپندارهنوزم خبري نبود.روزبعدغزل مرخص شدوهمه باهم رفتيم خونه امين.

بله...بالاخره ماهم عموشديم.هرروزي که ميگذشت زندگي برام شيرين ترميشد.خودم روروي ابراميديدم.عاشق نازنين بودم واونم دوسم داشت.ديگه بيشترازاين چي ميخواستم؟!خداياهرچقدربگم شکرکم گفتم نوکرتم خدا اين خوشي رو،اين خوشبختي روازم نگير قول ميدم قدرشوبدونم.

&&&&&&&&

سعيد:امير؟

_هوم؟!

سعيد:هوم وکوفت،هوم وزهرمار.بايدبگي جانم سعيدجان.

پقي زدم زيرخنده وگفتم:آخه توآدمي؟

سعيد:پ ن پ توآدمي.

_صددرصد.

سعيد:خيلي خب باباآدم ازپندارخبرنداري؟يه هفتس نيومده شرکت.


romangram.com | @romangram_com