#_نبض_احساس_پارت_101
هستي:کوچه علي چپ بن بسته.
_جدي؟من شنيدم بزرگراه زدن.
اين دفه عصباني ترشدوافتادبه جونم.زورش بهم نميرسدمن ازخودم محافظت ميکردم واونم سعي ميکردکه بادستاي ظريفش منوبزنه من ميخنديدم واون بيشترعصباني ميشد.بهاروامين درحاليکه ميخنديدن اومدن تاماروجداکنن.
امين:بچه شدين باز؟صداتون کل بيمارستانوگرفته الان هممون روپرت ميکنن بيرون.
ولي مثه اينکه هستي گوشش بدهکاراين حرفانبودوبه کارخودش ادامه داد.پرستاباعصبانيت وارداتاق شدوگفت:اينجاچخبره؟کل بيمارستانوگذاشتين روسرتون.بريدبيرون.
هستي ازروم کناررفت.لباسم رودرست کردم وروبه هستي گفتم:خيالت راحت شد؟
هستي:همش تقصيرتو.
_خيلي پرويي.
پرستارعصباني ترازقبل:بيرووووون...
بادادپرستارگريه عسل هم دراومد.
_يواش خانم ترسوندي بچه رو.خيلي خب ميريم چرادادميزني؟
خانمه که معلوم بودپشيمون شده اين دفه اروم ترگفت لطفاهرچه سريع تربرين بيرون.
romangram.com | @romangram_com