#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_96
مهرانا دست در دست صالح تشکري از ندا کرد و خطاب به صالح گفت:
- ببخشید من ... رفته بودم ... رفته بودم بوتیک گفتن شما خونه اي، اینه که اومدم ... ببخشید نمی دونستم مهمون دارین!
صالح نگاهی به ندا انداخت و گفت:
- اتفاقا ندا هم نیم ساعتی هست اومده.
و با شیطنت افزود:
- امروز با هم قرار داشتیم.
بغض گلوي مهرانا را فشرد؛ پس صالح جدا می خواست دکش کند! پس عمدا حالا با او قرار گذاشته بود و می خواست او را بچزاند. پس
وحشی بازي جمعه هم به خاطر عشق تازه اش ندا خانم بود. لعنت به تو صالح!
دستش را از توي دست صالح بیرون کشید و گفت:
- پس من برم؛ نمی خوام مزاحمتون بشم دایی جون!
صالح اهم و اوهومی کرد و خیلی جدي گفت:
- نه بشین الان میام.
و رو به ندا گفت:
- ندا جون یه دقه بیا توي اتاقم!
romangram.com | @romangram_com