#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_95
و سفید رنگی روي پوست سبزه ي تنش خودنمایی می کرد، متعجب شد. به همان میزان که او جا خورد، زن هم متحیر شد و با کنجکاوي
پرسید:
- کاري داشتین؟
با پیوستن صالح، مهرانا سلام کوتاهی کرد و همان طور مردد به آن دو چشم دوخت.
صالح پا درمیانی کرد:
- ا مهرانا دایی جون چه عجب این ورا!
و خطاب به زن گفتکک
- ندا جون ایشون خواهرزادم مهرانا هستن. بیا تو دایی جون!
همه چیز دست مهرانا آمد و سریع گفت:
- نه دایی جون مزاحم نمی شم!
صالح جلو رفت و دستش را کشید و او را به زور به داخل کشید.
ندا صمیمانه تر از قبل گفت:
- بفرمایین تو مهرانا خانم!
romangram.com | @romangram_com