#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_94
اشک باز توي چشمان جوجو جوشید، اما صالح مثل سنگ سر جایش ایستاده بود و منتظر ماند تا او برود. دلش داشت از حلقش در می آمد.
نمی فهمید چرا تحمل گریه هاي جوجو این قدر برایش عذاب آور و تلخ است، اما باید صبر می کرد. در دلش زمزمه کرد:
«! نه، من عاشق نیستم! نیستم! و اگه بذارم بره، یعنی عاشق نیستم »
این قدر این جمله هاي تلقینی را براي خودش گفت که از صداي در به خودش آمد و فهمید جوجو رفته.
سست و بی رمق روي صندلی ناهارخوري نشست. هنوز روي نشیمنگاه صندلی، داغی تن جوجو را حس می کرد. بغض گلویش را بدجوري
فشار می داد؛ اما ته این تلخی بغضش یک حس خوب داشت که نمی خواست تفسیرش کند. او توانسته بود از مهرانا بگذرد و این را پاي
اراده اش گذاشت، نه علاقه و احترامش به مهرانا!
***
یکشنبه ساعت هشت مهرانا حاضر و آماده به خانه ي صالح می رفت. هنوز هم وقتی یاد جمعه می افتاد از شرم تیره ي پشت کمرش یخ می
کرد، اما از طرفی حس خوبی به صالح داشت. شاید خیلی بد دعوایش کرد، اما می توانست بدتر از آن رفتار کند یا مثلا اگر با او همراهی می
کرد ... حالا ارزش صالح پیش او چند برابر شده بود.
پشت در خانه ي صالح برخلاف همیشه با در بسته رو به رو شد. گرچه صالح خیلی کم به استقبالش آمده بود، ولیکن همیشه در را نیمه باز
می گذاشت. خیلی زود جواب سوالش را گرفت و از دیدن دختر یا به عبارتی زنی که به زیبایی صورتش را آرایش کرده بود و تاپ افتضاح
romangram.com | @romangram_com