#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_93
اشکی از چشمانش بیرون چکید.
- تو اون کله ي پوکت مغزم داري؟ دختره ي ابله ...
مهرانا با خجالت بیشتري سرش را پایین انداخت و با مچ دستش اشک هایش را از روي گونه اش پاك کرد.
صالح با لحن تهدیدآمیزي گفت:
- می رم حموم، وقتی اومدم دیگه نبینمت!
مهرانا با ترسو و نگرانی نگاهش کرد. صالح خوب معناي نگاهش را درك کرد، براي همین سریع اضافه کرد:
- براي تنبیه از این به بعد قراراي روز سه شنبه تعطیل!
لب هاي مهرانا تکان خورد، اما از طرز نگاه خشمناك صالح زود بسته شد و بلافاصله از روي کابینت پایین آمد. آهسته و شرمگین از کنارش
گذشت و دفتر و کتاب هایش را از روي میز جمع کرد.
یک آن متوجه ي صداي جلز ولز گوشت توي تابه شد و آهسته نجوا کرد:
- مواد ماکارونی رو بپزم بعد برم؟!
صالح محکم و فریاد گونه گفت:
- نمی خوام!
romangram.com | @romangram_com