#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_92
هاي داغ صالح فشرد. چشمانش را بسته بود. با این که صالح همراهی اش نمی کرد، اما همان طور بهت زده با چشمان باز به مهرانا نگاه می
کرد که ناشیانه لب هایش را فقط فشار می دهد. حالت خمار و نیمه باز چشمان مهرانا و حرکت انگشتان ظریفش توي موهاي سرش، صالح
را داغ و داغ تر می کرد؛ اما یک دفعه با حرکت تندي از مهرانا جدا شد و عقب رفت.
مهرانا جا خورد، بیشتر ترسیده بود تا خجالت زده. صالح پشت دستش را روي لبش گذاشت و با نفس هایی عمیق چند لحظه خودش را
کنترل کرد و بعد قاشق چوبی را توي تابه پرت کرد و باز هم عقب تر رفت. انگار براي حرف زدن به دنبال واژه و کلمه می گشت. عاقبت با
نگاهی تند و تحقیرآمیز براندازش کرد و گفت:
- به اندازه ي موهاي سرت تجربه دارم. این می دونی یعنی چی؟ یعنی من اون قدر آزاد بودم که همه چی رو تجربه کردم احمق! تو با
خودت چی فکر کردي؟ که کارمون با یه بوسیدن ساده تموم می شه؟! نه ابله، من اون قدر عزت نفس ندارم که بتونم خودم رو با یه
بوسیدن ساده قانع کنم. کارت می کشه به اتاقم و تخت خوابم! اون وقت می دونی چی می شه؟! همه چی تموم می شه و اون کسی که لذت
می بره منم نه تو!
لحظه اي به صورت سرخ و نادم مهرانا زل زد، اما بدتر از قبل داد زد:
- بی شعور، تویی که نابود می شی نه من! واقعا خجالت نکشیدي؟ هان؟ با تو هستم؟!
جلو رفت و مهرانا از ترس خودش را به عقب که پنجره ي آشپزخانه بود چسباند؛ دستش را بی اختیار سپر صورتش کرد و همزمان قطره
romangram.com | @romangram_com