#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_9


مشغول کار بود. سه شب در هفته شیفت بود و او مجبور بود تنها در خانه بماند، اما دو سالی می شد که تنهایی اش را خیال صالح پر می کرد.

تا حدودي در مورد صالح اطلاعاتی بدست آورده بود؛ اینکه این خانه در اصل به نام مادرش است و علاوه بر بدنسازي که حرفه اي دنبالش

می کرد، توي چهارراه هم یک بوتیک شال و روسري دارد.

اما بدترین چیزي که در مورد او می دانست همان دوست دخترهاي طاق و جفتش بود. زنانی سن بالا و اغلب مطلقه!

گاهی اوقات با حرص به خودش می گفت:

«؟ معلومه دیگه با وجود این همه زن و رابطه با اونا دیگه عشق یه دختر رو می خواد چکار »
و بعد به کل ناامید می شد. اما این روزها نمی دانست چرا این قدر خودش را به هدفش نزدیک تر می دید. شاید تحت تاثیر رمان هایی که

خوانده بود فکر می کرد می تواند برود و الکی به او پیشنهاد هم خانگی بدهد. خودش را جاي شخصیت هاي داستان می گذاشت و خیالبافی

می کرد، اما صبح که می شد به خودش می گفت:

«! همش کشکه؛ مگه می شه اصلا؟ مامان رو چکار کنم؟ اگه یه چشمه از کاراي صالح رو باد به گوشش برسونه فرداست که خونه رو بفروشه »

و آن وقت بود که خودش را ناامیدتر از قبل می دید.

***

روزهاي بعد و بعدتر به دید زدن صالح از دور گذشت. سحر، الناز و فاطمه که روزهاي اول او را به خاطر جسارتش حسابی تحسین کرده


romangram.com | @romangram_com