#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_10

بودند، باز هم به لاك قبلی خود فرو رفتند و مسخره اش می کردند که عاشق صالح شده.

آن روز یک روز سرد، تلخ و بارانی بود؛ از آن روزها که غم عالم توي دلت می نشیند؛ اما مهرانا با دیدن صالح کنار پژوي سفیدش مثل

مرده اي بود که انگار شفا گرفته و زنده شده. بر و بر نگاهش می کرد و حتی دو بار هم نگاه صالح را به سوي خودش جلب کرد. پسرها هم

طبق معمول دو رو بر صالح ایستاده بودند و انگار که در مورد مهرانا حرف می زدند، چون گاه گداري با حرف هایشان باعث می شدند صالح

به جانبش نگاه گذرایی بیندازد.

کم کم دو رو بر دبیرستان خلوت شد و طبق معمول اکیپ دخترها رو به روي باشگاه ایستاده بودند و پسرها و صالح هم این طرف.

در همان گیر و دار نگاه مهرانا به سوي دو دختر خوش پوش افتاد که با آرایش غلیظ و رفتاري جلف از کنار پسرها می گذشتند، یکی از

پسرها رو به دخترها گفت:

- خانما برسونیمتون؟

مهرانا ناخواسته به صالح زل زد و او هم سنگینی نگاهش را حس کرد و چند لحظه به او نگاه کرد. مهرانا آرزو می کرد صالح محلی به

دخترها ندهد، اما ناگهان لبخندي روي لب هایش نقش بست و رو به دخترها گفت:

- بفرمایید ماشین هست.

دخترها از خدا خواسته به صالح و ماشینش نگاهی انداختند و سوار شدند. پرده ي براق اشک چشمان مهرانا را پوشاند و با دلخوري نگاهی


romangram.com | @romangram_com