#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_11
سرزنش باري به او انداخت و به سرعت از آنجا دور شد. پسرها با دست و سوت انگار او را هو می کردند. اشک گلوله گلوله از چشمان
زیبایش فرو می ریخت و حتی به دوستانش هم محل نداد و با حرص و بغض خودش را به خانه رساند.
مادرش از دیدن صورت اشک آلودش حسابی جا خورد و نگران و مبهوت گفت:
- چی شده مهرانا؟
- هیچی ... زیستم رو خراب کردم.
- وا مگه امروز زیست داشتی؟
- خراب کرده بود، اما گفت:
- نه فقط امتحانش رو امروز ازمون گرفتن.
- چه امتحانی؟
- مامان!
- خیلی خب، برو دست و صورتت رو بشور ناهار بخوریم.
می خواست بگوید میل ندارد، اما نگاه مواخذه کننده ي مادرش تسلیمش کرد و با بی میلی دو سه لقمه اي چلو قیمه ي مادر را خورد. بعد از
ناهار به اتاقش رفت و حسابی فکر کرد؛
«! نه این طوري نمی شه، من باید باهاش حرف بزنم »
romangram.com | @romangram_com