#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_8


پهن و تمیز که چیزي از مردانگی اش کم نمی کرد. وقتی می خندید دلش زیر و رو می شد. همه ي زیبایی صورتش به کنار، اندام ورزیده

اش مخصوصا در آن تیشرت هاي جذب، فوق العاده بود و چه شب ها که در آرزوي آغوش او شب را به صبح نرسانده بود. این رویایی بود

که از وقتی هجده ساله بود بیشتر آن را طلب می کرد!

***

همه دوستانش او را دختري زیبا می دیدند. قد بلندترین دختر کلاس بود. با صد و شصت و نه سانت قد، اندامی کشیده و ظرافت خاصی که

توي صورتش بود و چشمان بادامی شکل قهوه اي و مژه هایی که گیرایی خاصی به صورتش می داد. در کل زیبا و تو دل برو بود، اما صالح او

را نمی دید و علی الظاهر نمی خواست و دلیلش را نمی دانست! بعد از حرکت امروز جراتش را داشت، اما صالح مهلت نداد تا از او بپرسد.

به خانه ي بابا جون رسید و داخل شد. بابا جون خواب بود و مامان زري با مهربانی برایش غذا کشید و آهسته گفت:

- ناهارت رو خوردي برو بالا دراز بکش.

با اینکه قبلا خانه ي قدیمی بابا جون را خیلی دوست داشت، اما از وقتی عاشق صالح شده بود ترجیح می داد ساعت ها و روزها در خانه بماند

تا فقط هر از گاهی بتواند صالح را از آیفون تصویري ببیند و دل خوش کند که تنها به فاصله ي سه طبقه از او دور است.

عصر بود که مادرش طبق قرار به دنبالش آمد. او و مادرش با هم زندگی می کردند. پدرش را وقتی پنج ساله بود از دست داد و مادرش بی

آنکه فکر ازدواج باشد، وقتی او هفت سال داشت درس نیمه کاره اش را ادامه داد و حالا هم در یکی از بیمارستان هاي خصوصی بالا شهر

romangram.com | @romangram_com