#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_7
مادرش با حرص گفت:
- واي مهرانا خلم کردي! پس بمون اونجا عصري که می رم بیمارستان میارمت خونه.
- چشم.
- زود می ري ها! دو دقیقه ي دیگه زنگ می زنم اونجا آمارت رو می گیرم.
- چشم مامان خوبم؛ باي.
گوشی را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. آسمان گرفته و طوسی رنگ بالاي سرش و سکوت ظهر و سرد مهر ماه هم برایش لذت بخش
بود.
از همان دو سال قبل که به محله ي پیروزي آمدند، عشق صالح ذره ذره در دلش راه یافت و حالا خروار خروار به آن اضافه می شد. هیچ
کس این را نمی دانست، قبل از اینکه مهرانا صالح را توي پاتوقش، یعنی باشگاه بدنسازي ببیند، با او همسایه ي یک آپارتمان بود. او و
مادرش در طبقه ي دوم و صالح در طبقه ي پنجم خانه ي مجردي خودش را داشت و طی این دو سال هرگز هم دیگر را در آپارتمان ندیده
بودند، و او هم عمدا خودش را پنهان می کرد. این غرور و سردي صالح دلش را می لرزاند، اما بدتر اینکه از آقاي کمالی مدیر ساختمان که
در طبقه ي چهارم ساکن بود، شنیده بود که صالح مدام با زن هاي سن بالا مراوده دارد. آن وقت حسابی دلش شکست و حتی می خواست
قید او را بزند، اما بعد از تعطیلی سه ماه تابستان وقتی دوباره او را مقابل پاتوقش دید، باز اختیار دلش را از دست داد.
عاشق صالح بود با آن زیبایی مرموز و غریب. ته چهره اش شباهت کمی با شادمهر خواننده را داشت و همان نگاه سرد و مغرور با ابروهاي
romangram.com | @romangram_com