#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_6
صالح بیشتر گاز داد و مهرانا بی اراده بیشتر به او چسبید. خیلی زود به مقصد رسیدند و صالح سر خیابان ترمز زد.
- بیا پایین.
مهرانا با ترس و لرز پیاده شد و به اطراف نگاه کرد. صالح آرنجش را روي فرمان موتورش گذاشت و با همان نگاه مغرور همیشگی اش
چند ثانیه اي به او زل زد و بعد قاطعانه گفت:
- سوارت کردم چون نخواستم از فردا پسرها بهت گیر بدن و جلوي دوستات ضایع بشی، اما دیگه همچین شرطی با کسی نبند.
مهرانا که هنوز از شدت ترس و هیجان صورتش سرخ بود، دهان باز کرد تا حرف دلش را به او بزند و خودش را خلاص کند، اما صالح بی
اعتنا دور زد و از مقابل چشمانش دور شد.
حرف توي دهان مهرانا ماسید، با این حال ذوقی ناگفتنی قلبش را لرزاند. به دستانش نگاه کرد که همین چند لحظه ي قبل به لباس
خوشبوي او چنگ زده بود. صداي زنگ موبایل او را از افکارش بیرون کشید.
- الو، سلام مامان.
- علیک سلام! این کتاب خریدنت تموم نشد؟
مهرانا لبش را گزید و سریع گفت:
- مامان دنبال کتاب اومدم خیابون دوم؛ می رم خونه ي بابا جون اینا.
romangram.com | @romangram_com