#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_88
جمعه مادرش براي ختم یکی از همکارانش به مسجد رفته بود، قرار روز جمعه ساعت ده برگزار شد. مهرانا فکر می کرد صالح قبول نمی
کند، اما حالا در خانه ي او پشت میز ناهارخوري اش نشسته بود و براي اینکه با یک تیر دو نشان زده باشد، دفتر و کتاب مدرسه اش را هم
آورده بود و در حال درس خواندن بود.
این قدر سرش گرم نوشتن بود که اصلا متوجه ي صالح نشد که روي مبل سه نفره دراز کشیده و بر و بر نگاهش می کند. ظاهرا تلویزیون و
برنامه ي کودك می دید، اما حسابی توي کوك جوجو بود.
تیشرت آستین کوتاه سرخابی با شلوار جین جذبی به پا داشت که حسابی اندامش را به رخ می کشید. معلوم بود یک ذره هم شکم ندارد. با
آن پاهاي کشیده و قوس قشنگ پهلوها، گردن سفید و لب هاي وسوسه برانگیزش واقعا خوردنی بود. فکر کرد خیلی می تواند خوش
هیکل تر از صوفیه یا ندا باشد. این قدر توي نخش رفته بود که ناگهان حس کرد داغ شده و براي فرار از این حالت به دستشویی رفت و
آبی به سر و صورتش زد. وقتی برگشت جوجو همان طور مشغول نوشتن بود؛ بی اختیار به جانبش رفت و یکی پس گردنش زد!
- چه درسی هم می خونه واسه من!
بعد به مسخره افزود:
- مثلا اسم این قراره؟!
مهرانا همان طور که پس گردنش را می مالید گفت:
- چکار کنم؟ بندري واست برقصم؟
romangram.com | @romangram_com