#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_87

خواست بگوید یکی هست مثل صوفیه، اما زبانش بند آمد. جوجو اصلا مثل صوفیه نبود. کلافه و عصبی از بحثی که پیش آمده بود، ادامه داد:

- ببین من کار دارم!

تا به خانه رسید عصبانی، کلافه و بی قرار بود! جلوي آینه ي جاکفشی به خودش نگاه کرد. با تغییري که در خودش می دید، می خواست با

خودش دعوا کند؛ گفت:

- نه صالح خر نشو! تو عاشقش نیستی و حتی ازش خوشت هم نیومده. همین حالا گوشی رو بردار و زنگ بزن به ... صوفیه که ... نه زنگ

بزن به ندا ... آره زنگ می زنم به ندا!

دوباره عمیق تر به خودش نگاه کرد و مصرانه به خودش توي آینه گفت:

- نه، من عاشق نیستم!

آن شب نه صالح از هم آغوشی با ندا لذت برد، نه مهرانا خواب درستی کرد. البته مهرانا از رویا بافی خوابش نبرد و نمی دانست هر چه

بیشتر به سمت او کشیده می شود، به همان میزان هم سرعت صالح براي فرار کردن از او بیشتر می شود؛ اما فرار کردن از اتفاق عاشقی

درست مثل فرار کردن از مرگ ناممکن است و این را صالح نمی دانست!

***

قرار دیگري از راه رسیده بود، اما متفاوت تر از همیشه، چرا که به جاي قرار پنج شنبه که مهرانا نتوانسته بود برود، و از آن جا که روز


romangram.com | @romangram_com