#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_79
صالح نگاه غضب آلودي نثارش کرد و گفت:
- قرارمون چی بود؟
مهرانا سرش را پایین انداخت و با بغض تلخی که گلویش را آزار می داد گفت:
- ببخشید!
صالح آب دهانش را قورت داد و به سختی دل از نگاه کردنش کند. نمی فهمید چرا جلوي او این همه خودداري می کرد؟! چرا به او نمی
گفت که برایش مهم است، خیلی مهم تر از صوفیه و امثال آن ها؟! انگار نیرویی او را از اعتراف باز می داشت، نیرویی به نام غرور!
مهرانا از سکوت سنگین صالح برداشت دیگري کرد و باز هم معصومانه گفت:
- می خواي من برم؟
- اه بسه دیگه! چرا این قدر خودت رو لوس می کنی؟! نمی خواستی بیاي اصلا چرا اومدي؟
مهرانا همان طور معصومانه جواب داد:
- چون نمی خواستم بد ببینم!
و بی اختیار قطره اشکی از چشمانش بیرون چکید. صالح با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- چرا گریه می کنی؟
romangram.com | @romangram_com