#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_75

صالح عقب رفت و مهرانا پشت سرش وارد سالن شد. برخلاف همیشه که رکابی پوشیده بود، حالا تی شرت جذب قشنگی تنش بود.

مهرانا بی مقدمه گفت:

- جاي اینکه من عصبانی باشم این واسم قیافه گرفته!

صالح خودش هم نمی دانست چرا این قدر حساس شده، فقط می خواست فریاد بزند و دق دلی این چند روزه را سرش خالی کند.

- تو واسه چی باید از دست من عصبانی باشی؟

مهرانا به شدت ترسیده بود و خشک شده بود؛ حتی بغض کرد و به سختی توانست آب دهانش را قورت بدهد و زمزمه کرد:

- اگه حالت خوب نیست می رم بعدا!

صالح عصبی تر از قبل سرش داد کشید:

- کجا؟!

- خب می رم خونمون!

اشک توي چشمانش می لرزید و به وضوح رنگش پریده بود. صالح تحت تاثیر چشمان اشک آلودش آرام گرفت و گفت:

- معذرت می خوام من از یه چیزي عصبانی بودم سر تو داد زدم؛ بشین!
مهرانا با تردید روي مبل نشست و صالح به طرف آشپزخانه رفت تا با خوردن آب کمی خودش را آرام کند. با لحنی که حاکی از دلخوري

اش بود گفت:

romangram.com | @romangram_com