#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_74
انتظارش ایستاده!
صالح که صورت زیباي او را این طور ترسیده و نگران دید با لحنی ملایم، البته همراه همان اخم غلیظ پرسید:
- چرا دیر اومدي؟
- ببخشید آخه ...
صالح کنار رفت تا داخل شود. مهرانا از کنارش رد شد و داخل رفت. صالح در را بست و قبل از خروج از راهرو که به سالن منتهی می شد،
دستش را گرفت و او را به دیوار چسباند. فکر کرد این ژست براي ترساندن جوجو خیلی خوب خواهد بود.
- آي کمرم! صالح!
صالح تند خوتر از قبل گفت:
- می گم چرا دیر اومدي؟
- آخه همسایمون جلوم رو گرفت و داشت باهام حرف می زد؛ این شد که دیر اومدم. صالح چته؟
صالح جوابی نیافت، در واقع نمی دانست چه بگوید. یعنی هنوز هم نمی دانست چه حسی دارد و فقط بی تاب، عصبی و دلخور بود.
مهرانا با تعجب به او که همان طور به صورتش زل زده بود، نگاه کرد و گفت:
- نمی خواي دستم رو ول کنی؟
romangram.com | @romangram_com