#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_71

گرفت!

دستانش که تا چند لحظه ي قبل داشت از سرما می ترکید، داغ شد و بی اراده فشاري محکم تر به صاح وارد آورد. صالح با لبخندي که

لحظه اي از روي لبش محو نمی شد دستش را نوازش می کرد، اما به قدري یواش می رفت که عاقبت مهرانا معترضانه گفت:

- چقدر یواش می ري! دیرم می شه.

صالح حرفی نزد و در عوض همان دم موتورش را گوشه اي پارك کرد و بی آن که پیاده شود گفت:

- سه شنبه و پنج شنبه کجا بودي؟

مهرانا عصبی شد و دستش را پس کشید، اما صالح با دو دستش محکم او را گرفت، جوري دستانش را کشید که چانه اش محکم به کمر

صالح خورد.

- آي دیوونه!

- گفتم این چند روز کجا بودي؟
- خونه ي مادربزرگم.

- منو سر کار می ذاري؟

لحن طبکارانه اش مهرانا را عصبی کرد.

- از بعضیا یاد گرفتم!

romangram.com | @romangram_com