#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_70
صالح حساب کرد و در حالی که پلاستیک خریدها را برمی داشت دست او را که جدا دیگر جا خورده بود را هم گرفت و وادارش کرد تا
دنبالش از مغازه بیرون برود.
- سوار شو!
مهرانا نگاهی به موتورش انداخت و گفت:
- سوار نمی شم؛ سردم می شه، ممنون!
عادت نداشت روي مانتوي گل و گشاد مدرسه کاپشن بپوشد و اغلب زیرش یک چیزي می پوشید.
صالح نگاهش کرد و خیلی جدي دستور داد:
- سوار شو، یالا!
و بعد کاپشنش را در آورد و به طرفش گرفت. مهرانا متحیر از این حرکتش، کاپشن را گرفت و سوار شد. کاپشن خوشبو و گرم صالح
حالش را جا آورد و ضربان قلب مرده اش را بالا برد؛ دوباره عشق برگشته بود!
دست هایش را دو طرف پهلوي صالح گرفته بود و پلیورش را محکم توي دستانش مچاله می کرد، اما همین که راه افتادند صالح دستش را
گرفت و وادارش کرد دستانش را دور کمرش حلقه کند.
آخ که دیگر مردن هم برایش مهم نبود؛ صورتش را آرام روي کمر صالح گذاشت و لحظاتی بعد یک دست صالح روي دستانش قرار
romangram.com | @romangram_com