#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_69


می داد، سحر جواب داده بود:

- خري! جلوي مدرسه با دوست پسرم قرار بذارم؟!

مهرانا در دلش گفت گفت:

«! اه اگه می دونستم این قراره بیاد همچین نقشه اي نمی کشیدم »

خواست برود که طبق نقشه و شاید هم کمی غلیظ تر سینا شروع به تعارف کرد که سوار شود و او را برسانند. دیگر صالح که هیچ، همه چیز

را از یاد برده بود. از سینا متنفر بود؛ پسره ي پر رو بارها غیرمستقیم و یواشکی جلوي راهش آمده بود و بی آن که چیزي از رفتارهاي

زننده اش به سحر بگوید، مزاحمش شده بود. چاره اي نبود؛ سوار شد اما از سینا خواست تا او را به میدان سیزده آبان برساند تا به
کتابفروشی برود. سینا احتمالا مراعات حضور سحر را می کرد که دست از پا خطا نکرد و او را بی هیچ حرف و گپی رساند. تشکري کوتاه

کرد و با خیال آسوده داخل کتابفروشی شد. بی هدف به قفسه ي کتاب ها نگاه کرد و رمانی انتخاب کرد. کتاب را به همراه یک بسته

ماژیک براي دختر خاله نسترن خرید.

- چقدر می شه؟

باورش نمی شد! صداي صالح بود که داشت پول خریدهایش را در می داد. خودش را جمع جور کرد و با لحنی آمرانه، آهسته گفت:

- ممنون خودم پولش رو می دم!


romangram.com | @romangram_com