#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_68
«! اگه عاشقم بشی منم که واست شرط و شروط می ذارم »
چهارشنبه طبق نقشه اي که مهرانا طراحی کرده بود، می بایست صبر می کرد تا جلوي مدرسه خلوت شود و بعد دوست پسر سحر می آمد
و اصرار می کرد تا او هم با آنها برود. فکر می کرد صالح حتما از تعجب و کنجکاوي می ترکد. اطمینان زیادي به نقشه اش داشت، چرا که
خودش از پنجره ي کتابخانه که مشرف به خیابان بود ساعت دوازده و نیم صالح را دید که چشم از در مدرسه برنمی دارد. ته دلش قند آب
می کردند و لبخند لحظه اي از لبش دور نمی شد. سحر و بقیه چیزي از قضایا نمی دانستند و فقط فکر می کردند او می خواهد جلب توجه
کند.
ساعت یک و ربع رو به روي مدرسه کاملا خلوت شده بود و تک و توك دانش آموزان مدرسه را ترك می کردند. فاطمه یک ریز زیر گوش
مهرانا گزارش لحظه به لحظه می داد که صالح کجاست و چکار می کند! آنها را می بیند یا نه! قیافه اش چطور است و خلاصه دقایق کوتاهی
گذشت که پژوي مشکی رنگی مقابل مدرسه پارك کرد و سحر اشاره کرد:
- اومد!
مهرانا زمزمه کرد:
- مگه دوست پسرت پراید نداشت؟
هنوز سوالش تمام نشده بود که از دیدن سینا برادر سحر یخ کرد و قبل از سلام کردن به سینا که با چشمان هیزش داشت مهرانا را قورت
romangram.com | @romangram_com