#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_67

- اون در مورد من همه چی می دونه، من حتی اسمشم نمی دونم!

***

پنج شنبه وقتی ساعت از هشت گذشت و جوجو نیامد، صالح عصبانی شد و توي خانه ي خالی نعره زد:

- یه الف بچه منو سر کار گذاشته! گه می خوره نمیاد! اصلا کدوم گوریه؟ اینکه می گفت از تنهایی بدش میاد، الان سرش کجا گرمه؟!

آشغال! پدري ازش در بیارم، منو سر کار می ذاري؟
همین پنج روز ندیدن جوجو چه جلوي دبیرستان، چه سر قرارها صالح را به زانو در آورده بود؛ طوري که صوفیه را پیچانده و خودش را

توي خانه حبس کرده بود. تنها با نگاه کردن به تابه ي چدنی آرام می گرفت، وگرنه بیرون از خانه احساس دلشوره و دل پیچه دست از

سرش بر نمی داشت. البته اصلا زیر بار نمی رفت، اینکه جوجو برایش مهم شده و از او خوشش آمده و این قدر بی تابش شده بود!

توي سرش می گفت من فقط باید بفهمم از سه شنبه تا حالا چی شده؟! اما دلش می گفت، این دختر کجاست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ و

بعد فریاد می زد، واي به حالش اگه بیاد؛ باید جواب بده کجا بوده؟ لعنتی! لعنتی! لعنتی!

از آن طرف این پنج روز براي مهرانا این قدرها هم وحشتناك نبود، نه اینکه از عشقش به صالح کم شده باشد اما از طریق دوستانش متوجه

شد که صالح ظهرها خیلی بچه ها را دید می زند. این یعنی که صالح دنبالش بوده و شاید هم دلتنگ!

خوشحال بود و فکر می کرد تنبیهش در مرحله ي اول جواب داده، اما یک مرحله ي دیگر براي دق دادن او مانده بود. بایستی صالح را

وادار به اعتراف می کرد و زیر لبی به خودش می گفت:

romangram.com | @romangram_com