#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_66
سه شنبه ساعت هشت بود، اما مهرانا توي خانه ي مامان زري نشسته بود و بی حوصله تکالیفش را انجام می داد. حتی با دیدن ساعت هم
اخم هایش در هم بود، نمی دانست عشق است که از دلش رفته یا از شدت عصبانیت بود که توي این چند روز حتی زحمت پیدا کردنش را
جلوي مدرسه به خودش نداده. اما هر چه بود حالا حالاها از دستش عصبانی بود؛ این قدري که فقط یه ذره یه کوچولو دلش براي صالح تنگ
شده بود.
از آن سو صالح از ساعت هشت قلبش تالاپ تلوپ می زد و چشمش به آیفون تصویري خشک شده بود. هزار و یک سوال در ذهنش بود،
اما یک سوال را به هزار شیوه ي مختلف می پرسید؛ چرا نیومد؟! یعنی چی شده که نیومده؟! یعنی نمیاد؟ نکنه نیاد؟!
البته دو سه باري به موبایلش زنگ زد، اما خاموش بود. فکر کرد کاش شماره ي خانه اش را گرفته بود!
ساعت که از نه گذشت. لباس پوشید تا از خانه خارج شود، اما دستش روي دستگیره ي در خشک شد و با خودش گفت:
- شاید چیزي شده و تا ساعت ده برسه! باید حداقل تا ساعت ده صبر کنم.
اما ساعت که از ده گذشت بی حوصله و پکر توي تختش ولو شد و فقط و فقط به جوجو فکر کرد.
هم دلشوره داشت، هم مضطرب بود، هم عصبانی و هم غمگین! اما ته ته دلش بیشتر غمگین بود و به خودش گفت:
«؟ اسم تو چیه جوجو » - اولین سوالی که وقتی دیدمش ازش می پرسم اینه
و بعد به خودش دروغ گفت و زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com