#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_65


- وا خب مهمونی امشب واسه تولد تو بود دیگه!

و خودش به حرف بی مزه اش خندید. در واقع مهمانی صوفیه براي این بود که صالح را به دوستان خودش معرفی کند و پزش را به آن ها

بدهد و یه جورایی هم هندوانه زیر بغلش بگذارد که بعد راحت تر او را بتیغد. ماهی دویست و پنجاه از صالح پول می گرفت.

صوفیه نگاهی به قیافه ي تمسخرآمیز صالح انداخت و ادامه داد:

- به خدا جیگر یادم رفته بود، اما غصه نخور الان برات جبران می کنم.
صالح با بی میلی شب را با او گذراند و این را صوفیه نفهمید. نیمه هاي شب صالح از کنارش برخاست و کنار پنجره ایستاد. نگاهش خیره به

کمر لخت صوفیه بود؛ به هیکل بیش از حد لاغر صوفیه و بعد بی اراده او را با جوجو مقایسه کرد. می دانست زیر لباس هایش پوستی لطیف

و سفیدي وجود دارد. فقط یک بار جوجو دستش را گرفته بود، اما همان یک بار هم دستانش بی نهایت براي او خواستنی بود و حالا فکر می

کرد چرا تا به حال دستانش را نگرفته؟

فکرش تا همین جا پیش رفت. فکر اینکه بیش از این ها به او نظر داشته باشد، حتی به سراغش هم نیامد. نمی دانست احساساتش در آن

نیمه شب چه بود؛ فقط این را می دانست به شدت منتظر قرار بعدیست!

از فکر هدیه اي که جوجو برایش خریده بود، دلش لبریز شادمانی شد و خنده اي عمیق صورتش را پر کرد.

***


romangram.com | @romangram_com