#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_64


یک لحظه از خودش متنفر شد، جدا دوست پسر نازي کنارش مضحک به نظر می رسید؛ فکر کرد یعنی خودش و صوفی هم کنار هم این

قدر ناجور به نظر می رسیدند؟

شب را هر طور بود سر کردند. توي آلونک صوفیه غذاي درست و حسابی نخورد. پنج تا پیتزا، آن هم براي ده نفر آدم گرسنه! ماکارونی

جوجو با آن ته دیگ خوشمزه ي ماکارونی، فوق العاده شده بود. با خودش گفت:

«! واسه همین بود هیچ وقت ماکارونی رو واسم درست نکرده بودي؛ می خواستی امشب بهم بدي »

نازي با پر رویی همراه دوست پسرش توي هال اتراق کردند و رفتار وقیحانه شان صالح را حسابی عصبانی کرد. وقتی با صوفی تنها شد

گفت:

- دیگه این دختره رو نبینم ها! پر رو پر رو خودش رو با این عملی اینجا تلپ کرد!

صوفی با دلخوري لباس هایش را در آورد و گفت:

- وا خوبه تو هم!

نگاه صالح به هیکل لاغر صوفی افتاد و ناخواسته چندشش شد. اصلا حوصله ي او را نداشت. با پوزخندي آشکار گفت:

- تو این همه مدته که با من رفیقی، چطور یادت نبود امشب تولدمه؟!

صوفیه رندانه خندید و گفت:

romangram.com | @romangram_com