#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_63
- ا امشب تولدته عزیزم؟ چند سالت می شه؟
و همراه دوستش به طرف هدیه ي کادوپیچی شده حمله ور شدند. غش غش خنده ي صوفی و نازي با دیدن هدیه به هوا برخاست.
- ببین مامانت چی برات خریده؟
صالح از دیدن تابه ي گود چدن، ناخواسته خنده اش گرفت. البته برخلاف صوفی و دوستش خنده اش از روي تمسخر نبود، بیادش آمد
خودش به جوجو گفته بود از این تابه ها خوشم میاد که توش ماکارونی درست کنی و با مواد مخلوط کنی و هی بالا و پایین بندازیش، عین
فیلماي ژاپنی!
جلو رفت و با اخم کوچکی تابه را از دست نازي بیرون کشید.
- بدش به من!
- مامانت دیده سنت بالا رفته واست جهیزیه خریده!
این را نازي گفت و صداي صوفیه حواسشان را پرت کرد.
- به به غذام که واست پخته!
- جدي کار مامانته؟
این را بهمن گفت. حرفش را با حالت تمسخرآمیزي زد که حسابی صالح را عصبی کرد. براي اولین بار بود این پسر را می دید. هم سن و
سال خودش بود، زیباتر و البته کاملا پیدا بود مواد مصرف می کند.
romangram.com | @romangram_com